آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آریامهر و اهورا

این چند روز آخر 92

سلام گلای من. عزیزای دلم. نفسای مامام. فدای دوتاتون بشم.  حالا بگم از این چند روز آخر سال 92. روز سه شنبه 27 اسفند: ساعت 4 بعدازظهر چندتا از دوستای من که ساکن ارومیه بودند،اومدند بوکان و قرار شد چند روزی بمونند.ساعت 5دختر عموهام اومدند(میخواستیم شب آتیش روشن کنیم)نزدیکای ساعت6 آریا جونم خوابش برد . یه نیم ساعت گذشته بود باباییش اومد دنبالش و گفت میبرمش جلوی خونه ی خودمون تا اونجا پیشم باشه(منم که نمیخواستم بخاطر اهورا برم بیرون آریا رو دادم باباییش تا وقتی بیدار شد بره بیرون و خوش بگذره بهش). موقعی ک هوا تاریک شد همه رفتند بیرون و آتیش روشن کردن و ترقه بازی کردن و از رو آتیش پریدن. منم از پنجره نگاشون کردم و یه چندتایی عکس...
4 فروردين 1393

یه چندتایی عکس

مهیار جونم خوشمزه ی من بعد از حمام روز چهلم بعد از تولدش عزیزپسرک من در حمام آریامهرم صندلیشو آورده که شیرشو برداره(دو هفته ای میشه وقتی دستش به چیزی نمیرسه میره این صندلی قرمزو میاره و ازش بالا میره، حتی برای باز کردن در دستشویی هم از صندلیش استفاده میکنه.خودکفا شده و دیگه نمیذاره بهش کمک کنیم) ماموریت با موفقیت انجام شد امروز نزدیک ساعتای 7 صبح شوهری داشت آماده میشد که بره بانک،یهویی آریامهر جیغ کشید و بلند بلند گریه میکرد  (اصلا از این رفتارا نداره). زودی رفتم پیشش و گفتم گریه نکن و پرسیدم چی شده چ مشکلی داری؟ با همون حالت گریه دستش رو گذاشت رو گونه اش و گفت بابایی زده و آریا رو ب گریه اند...
27 اسفند 1392

آخرین روزهای 92

سلام پسرای گل من.عزیزای دلم، این روزها همش یا مهمونی بودیم یا بازار و درحال خرید کردن. کلی لباس و وسایل خوشکل واسه اهورا جونم گرفتیم و لباس و کفش عید برای اریامهر نازم. الهی که من فدای مهربونی و معقولیت آریامهر و شیطنت جوجو اهورام بشم. امروز صبح رفتم بهداشت برای کنترل،همه چیز نرمال بود ،صدای قلب اهورا جونم رو هم گوش دادن و 140 بود. بعدشم فرستادنم پیش دکتر عمومی تا پرونده رو مطالعه کنه و اگه مشکلی دارم بگم بهش.یه هفته است که سردرد شدید و آبریزش بینی و دندان درد شدید دارم بطوریکه اصلا نمیتونم چیزی بخورم. اینا رو به خانم دکتر گفتم و ایشونم معاینه ام کرد و گفت که سینوس هام عفونت کرده و برام دارو داد و گفت احتمالا دندان دردت هم از همین ...
25 اسفند 1392

هوای خوب و رهایی از خانه نشینی

سلام عزیزای دلم.  جمعه27 دی، هوا خیلی خوب بود و بعد از صبحونه بابایی آریامهرم گفت که آماده شید بریم پیاده روی و یه کم هوا بخوریم. ماهم که حرف گوش کن ،آماده شدیم و رفتیم کنار رودخانه ی شهرمون.(یخ همه جا آب شده بود و رودخانه جریان داشت) آریامهر عزیزم خواست از هوای آزاد لذت ببره و پالتوش رو از تنش در آورد و شال و کلاهشم داد به من و کلی کیف کرد. بهش گفتم آریا میخوام ازت عکس بگیرم بهم نگاه کن،اصلا یه جوری ژست گرفت که میخواستم درسته قورتش بدم شیرین پسر گلم . عاشق اینم که دستشو میذاره توی جیبش. بعد از کلی پیاده روی و لذت بردن از هوای آزاد ، گل پسرکم رو بردیم تاب بازی و کلی با هم شعر تاب تاب تاب بازی رو خوندیم ...
29 دی 1392

حالمون خوبه

سلام به دوتا پسرای عزیز خودم و دوستای مهربونم. دیروز صبح رفتم خانه بهداشت و اریا رو گذاشتم خونه بابام. خانه بهداشت خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه نوبت  من شد طبق معمول یه سوالایی ازم پرسیدن و بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم تا صدای قلب اهورامون رو بشنویم. تعداد ضربانات قلب عزیز دلمون 142 بود و هیچ مشکلی نبود خداروشکر. بعد رفتم روی ترازو  ،82 کیلو شده بودم واااااااای  دیگه دارم چاق میشم ولی اونجا گفتن طبیعیه. خودم میدونم بخاطر این قرصهای مولتی ویتامینه که خیلی اشتهامو باز کرده  و همش مجبورم بخورم وگرنه دل درد میگیرم یا ضعف میکنم. بخاطر اینکه اهورا جونم کمبود ویتامین نداشته باشه اینم با جون و دل تحمل میکنم.همه چی خوب و ن...
20 دی 1392

این روزهای ما و سرماخوردگی

دیروز دوباره رفتم دکتر. (تب و لرز و سرفه) حال من از آریامهر و باباش خیلی بدتره. برای آریامهر یه شربت تجویز کرد که ضد سرفه و خلط آوره و برای منم چون الان آقا اهورای گلم 25 هفته شده دیگه خیلی از داروها رو نمیتونم بخورم و یکی دو تا قرص و یه شربت بهم داد و گفت که اثرشون توی دراز مدت معلوم میشه و باید صبور باشی واسه خوب شدن. آقای همسری هم اونوقتایی که من میگم جاییم درد میکنه و تب و لرز دارم ،یادش میوفته و میگه منم مثلا سرم درد میکنه و تب دارم و یا سردمه . حس همدردی در همسر من خیلی زیاده. و اما اندر احوالات اهورا جونم. لگد زدناش خیلی زیاد شده و تقویت شده. خیلی وقتا از روی لباسم معلومه که کجاست و لگد زدناش خیلی واضحه. امروز 25...
16 دی 1392

سرماخوردگی خونوادگی

سلام به دوستای گلم و دوتا پسرای عزیزتر از جون و دلم از روز 4شنبه آریامهر آب دماغش میومد و قرار بود 5شنبه بریم خونه بهداشت برای کنترل وزن آقا آریامهرم و ماهم شب قبلش خونه ی مامانم خوابیدیم چون قرار شد مامانمم باهامون بیاد خانه بهداشت. 5شنبه بعداز خوردن صبحانه بهمراه مامانم و کامیار عزیزم آماده شدیم و رفتیم خانه بهداشت .لباسای اریامهرو با هزار ترفند و کلک،از تنش درآوردم (از وقتی واکسن 18 ماهگیشو توی همون اتاق زدن ،بزور میبرمش داخل اتاق و قسم میخورم که کاری بهش ندارن)خلاصه که با همون ترفندها هم گذاشتمش روی ترازو تا وزنشو بگیرن و چون خانمی که باید وزن پسرمو کنترل میکرد داشت کارت سلامت یه کودک دیگه رو مینوشت، خودم ترازو رو روشن کردم...
9 دی 1392

بی خواب شدم

یه هفته است که نصفه شب ساعت 3 ب بعد بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره تا 5.اصلا خیلی وضعیت بدیه ،صبح که از خواب بیدار میشم سرم شدیدا درد میکنه و چشمام سنگین میشن. وقتی که آریامهرو باردار بودم از 8 ماهگی بیخواب شدم. نمیدونم الان که 23 هفته بیشتر از بارداریم نمیگذره چرا اینقدر زود بی خوابی هام شروع شده؟ یکشنبه وقت ملاقات با دکترمو دارم، میرم واسه چکاپ.حتما بهش میگم از الان بیخوابی به سرم زده
28 آذر 1392

یه روز ...

بعدازظهر با مامانم میریم خونه ی جاریم، تازه خونه درست کردن ، واسه چشم روشنیشون. شب هم خونه ی عمه کوچیکه ی من دعوت داریم بصرف شام . الانم داریم میریم خونه ی به قول آریا ،آنا . یه کم برف اومده و هوا سرده ولی سردتر از دوشنبه و سه شنبه نیست. دوستتون دارم پسرای گلم ...
28 آذر 1392