این چند روز آخر 92
سلام گلای من. عزیزای دلم. نفسای مامام. فدای دوتاتون بشم. حالا بگم از این چند روز آخر سال 92. روز سه شنبه 27 اسفند: ساعت 4 بعدازظهر چندتا از دوستای من که ساکن ارومیه بودند،اومدند بوکان و قرار شد چند روزی بمونند.ساعت 5دختر عموهام اومدند(میخواستیم شب آتیش روشن کنیم)نزدیکای ساعت6 آریا جونم خوابش برد . یه نیم ساعت گذشته بود باباییش اومد دنبالش و گفت میبرمش جلوی خونه ی خودمون تا اونجا پیشم باشه(منم که نمیخواستم بخاطر اهورا برم بیرون آریا رو دادم باباییش تا وقتی بیدار شد بره بیرون و خوش بگذره بهش). موقعی ک هوا تاریک شد همه رفتند بیرون و آتیش روشن کردن و ترقه بازی کردن و از رو آتیش پریدن. منم از پنجره نگاشون کردم و یه چندتایی عکس...