آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

آریامهر و اهورا

تب اریا و بیمارستانی پر از هرج و مرج

سلام دوستای خوبم. مرسی ک ب فکرمونید و نگران. شکر خدا مشکلی نیست فقط من یه کم گرفتارم و وقتم کمه نمیرسم وبلاگم رو آپ کنم همین. سلام دردونکای من سلام خوشکلکام. پنجشنبه دوم مرداد مامانم شوبو رو پاگشا کرد و خونواده ی عموم و خونواده ی شوهر شوبو و خواهراش رو واسه افطار دعوت کرد. بعداز ظهرش من رفتم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 رفتم خونه بابام .مامانم طفلی خیلی زحمت کشیده بود و چند نوع غذا درست کرده بود که دستش درد نکنه واقعا همه چیز خوشمزه عالی و بی نقص بود.شب خوبی برای من نبود . آریا یه کم بیقراری میکرد و حس کردم مریضه و اهورا هم نمیخوابید و بهونه میگرفت.خلاصه مهمونا رفتن و ساعت تقریبا 4 بود که میخواستیم بخوابیم که آریا از خواب ...
21 مرداد 1393

معمولی و معمولی

سلام یه همگی دوستان عزیزم و گل پسرکای عزیزتر از جونم. این چند وقت تقریبا معمولی گذشت . مورد یا موضوع خاصی پیش نیومد جز اینکه تعمیرات خونه رو شروع کردیم و ب امید خدا قراره بریم اونجا زندگی کنیم.( زندگی با مادرشوهر خدایی وحشتناکه،یه ساله که تحمل میکنم دیگه طاقت ندارم، با مستاجر حرف زدیم و خواستیم خونه رو تخلیه کنه که گفت اگه برام خونه پیدا کنید میرم،بابای گلمم براش خونه پیدا کرد و خونه ی ما رو تخلیه کرد . از روز جمعه شروع کردیم ب تعمیرات و تغییرات . خدا بخواد دوباره مستقل میشم.آخ جون. اینجا رو هم میذاریم که مادر شوهر بمونه.) حالا بگم از خوشکلکام آریا جونم چهارتا دندونش همزمان دراومدن و 18 تا دندون داره الان.(البته این چه...
31 تير 1393

بابایی رفته دوره آموزشی

سلام دردونه های من. گل پسرا ی نازنینم. روز دوشنبه 1393/3/26 ساعت 5 صبح بابایی رفت ارومیه.(از طرف بانک فرستادنش واسه آموزش و آزمون شغلی).بیدار شدم و بدرقه اش کردم .خدا نگهدار و پشت و پناهش باشه ایشالله و ب سلامت برگرده. صبح همون روز خاله ام زنگ زد و گفت که عصر خونه ی ما دعوتید بخاطر مراسم دخترش که تازه دنیا اومده.(دختر خاله ام 1393/2/2 دنیا اومد توی 6 ماهگی و ب لطف خدا زنده موند ولی تقریبا تا چهل روزگیش بیمارستان بستری بود تا یه کم کامل بشه و خداروشکر الان مشکلی نداره). آماده شدم و با گل پسرا رفتیم خونه ی مامانم و بعداز نهار با بابام و ستاره رفتیم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 آماده بودیم و با مامانم و ستاره رفتیم خونه ی خال...
31 خرداد 1393

5شنبه 93/3/22

دیروز عصر دختر عموم شوبو ک تازه ازدواج کرده با شوهرش اومدن خونمون و کلی خوشحال وذوق زده ام کردن. خیلی اصرار کردیم بیان داخل ولی قرار بود برن خونه ی عموم و قبول نکردن.واقعا از دیدن شوبو که بعد از مراسم عروسیشون ندیده بودمش خوشحال شدم.تاریخ عروسی(93/3/6). امروز مامانم واسه ی شام خونو اده ی عمه کوچیکه رو دعو ت کرده بود ک دور هم باشیم.  عصرش با شوهری رفتیم بیرون با ماشین یه دور زدیم که آریا همون اول خوابش برد. یه جایی توی دل طبیعت نشستیم و میوه خوردیم و برگشتیم خونه ی مامانم. اهورا جون در حال شیر خوردن بغل بابایی شبش دور هم شام خوردیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت تقریبا ساعت 1نصفه شب بود برگشتیم خونه ی خود...
22 خرداد 1393

واکسن دو ماهگی

91/3/18 امروز صبح بابایی اومد دنبالمون و با اهورا جوجه ام رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن دو ماهگی اهورایی مامان. خاله ستاره هم همراهمون اومد. قبل از اینکه بخوایم از خونه بیایم بیرون به اهورا قطره ی استامینوفن دادم تا کمتر درد بکشه و کمتر تب کنه..بابایی توی ماشین منتظرمون بود(طاقت گریه ی گل پسرا رو نداره ). اول وزن و قد و دور سر اهورا جونم رو اندازه گرفتن بعد بهش قطره ی فلج اطفال دادن و نوبت واکسن شد. بهم گفتن پای راستش  رو محکم بگیرم ولی دلم نمیومد زیاد فشارش بدم،خلاصه که واکسن اول رو زد و اهورا شروع کرد به گریه وبا هزار بدبختی آرومش کردم(شدت گریه اش هیچ موقع تا این حد نشده بود،دهانش رو بحد خیلی زیادی باز کرد موقع گ...
18 خرداد 1393

این روزهای من

این روزها یه حس عجیبی دارم. نمیدونم چیه. یه حسی شبیه خستگی، شبیه اینکه فقط میخوام روزام بگذره و بچه هام یه کم بزرگتر شن و وابستگیشون ب من کمتر بشه. بعضی روزا از وجودشون لذت میبرم. بعضی وقتام اذیتم میکنن. یه چند روزی بود آریا اخلاقش تغییر کرده بود. یه جورایی کوچولو شده بود. بهونه میگرفت و میخواست که بغل بگیریمش و تو خونه بگردونیمش غذا نمیخورد و خیلی لاغر شده بود .خیلی خودم رو کنترل میکردم که عصبانی نشم و بابایی هم خیلی کمک کرد ،خدا رو شکر موفق شدیم. دو سه روزیه که غذا خوردنش نسبتا خوب شده و کمتر بهونه میگیره. منم سعی میکنم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بازی کنم که ازم دلگیر نشه. خدا رو شکر اریا جونم حالش بهتره و سرماخوردگیش رفع شده.  ...
17 خرداد 1393

آریا و اهورا

یه مدتی بود میخواستیم برای آریامهر دوچرخه بگیریم. گفتیم صبر کنیم تا اهورا دنیا بیاد بعد . حالا بابایی آریامهر رفته بود یه دوچرخه گرفته بود که هم قد آریا بود و پسرکم نمیتونست تا 7 سالگی هم سوارش بشه. اینم دوچرخه ی بزرگ گل پسرکم با بابایی تصمیم گرفتیم که این دوچرخه رو نگهداریم و یه دوچرخه ی کوچیکتر برای آریامهری بگیریم.خودش گفت نارنجی باشه و بابایی هم اینو براش گرفت. خوشکلکم کلی کیف میکنه با دوچرخه اش. برای اهورا هم خیلی داداش خوبیه و کلی دوسش داره و هواشو داره. وقتی گریه میکنه بهش میگه جانم جانم . از وقتی اهورا دنیا اومده حس میکنم آریا خیلی تغییر کرده و بزرگ شده. هم میتونه جمله بگه هم راحت همه کلمه ها رو بیان می...
27 فروردين 1393

عکس

اولین نقاشی واضح از صورت که اریا کشیده مهیار داداش گلم آریامهر و دایی مهیار آریامهر روز سیزده بدر آریامهر درحال خوردن آش دوغ سیزده بدر و این هم آریامهر تمیز و مرتب و حمام رفته و آماده برای خواب ...
14 فروردين 1393

اوایل 93

سلام ب همگی دوستان عزیزو صد سلام ب گل پسرام. سه شنبه 93/1/5 صبح رفتیم خانه بهداشت برای چکاپ دوسالگی آریامهر گلم.  قد:92 وزن :13 کیلو گرم بهمون گفتند که دیگه لازم نیست قطره آهن بخوره و در مورد دندوناش و راه رفتن و وضعیت غذا خوردنش پرسیدند و همه چیز نرمال بود. چهارشنبه 93/1/6  صبح زن عموی آریا زنگ زد و گفت که خیلی وقته نیومدید خونمون و کلی گلایه کرد و گفت که پاشید واسه نهار بیاید. من و آریا هم اماده شدیم و رفتیم خونه جاریم. بعداز نهار آماده شدیم و رفتیم خرید. جاریم کیف و کفش و یه کم وسایل دیگه و منم یه کلاف کاموا گرفتم و برگشتیم خونه برادرشوهرم و مشغول درست کردن شام شدیم(مادر شوهرم هم واسه شام او...
14 فروردين 1393