این روزهای من
این روزها یه حس عجیبی دارم. نمیدونم چیه. یه حسی شبیه خستگی، شبیه اینکه فقط میخوام روزام بگذره و بچه هام یه کم بزرگتر شن و وابستگیشون ب من کمتر بشه. بعضی روزا از وجودشون لذت میبرم. بعضی وقتام اذیتم میکنن. یه چند روزی بود آریا اخلاقش تغییر کرده بود. یه جورایی کوچولو شده بود. بهونه میگرفت و میخواست که بغل بگیریمش و تو خونه بگردونیمش غذا نمیخورد و خیلی لاغر شده بود .خیلی خودم رو کنترل میکردم که عصبانی نشم و بابایی هم خیلی کمک کرد ،خدا رو شکر موفق شدیم. دو سه روزیه که غذا خوردنش نسبتا خوب شده و کمتر بهونه میگیره. منم سعی میکنم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بازی کنم که ازم دلگیر نشه.خدا رو شکر اریا جونم حالش بهتره و سرماخوردگیش رفع شده.
روز چهارشنبه بخیه های ختنه ی اهورا رو توی پوشکش دیدم و خدا رو شکر که از این دلهره هم خلاص شدم.
دلم یه مسافرت میخواد.
دلم میخواد برم خرید. برم بیرون و بگردم. مثل وقتایی که با دوستام یا آبجیم و جاریم میرفتیم . و خیلی میخوام های دیگه ...
خدا رو بخاطر سلامتی پسرام شکر میکنم. خدا رو شکر میکنم که منو لایق دوتا از بهترین گلهای دنیا دونسته و منو مادرشون کرده. خدا رو شکر میکنم بخاطر پسرکای آرومم.خداروشکر میکنم بخاطر همسر عزیزم که کلی هوامو داره و درکم میکنه.
خدایا خودت برام حفظشون کن و مواظب مردهای زندگیم باش.