آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

آریامهر و اهورا

عید فطر

نمیدونم واسه چی هرسال عید فطر یه روز جلوتر از تاریخ تقویمه . چ حکمتیه و کدوم درسته نمیدونم ولی شهر ما و شهر های اطراف روز دوشنبه(روزی که عربستان عید اعلام کرده بود رو گفتند عید فطره).ادارات هم که تعطیل نبود. بیچاره بابام و شوهری بانک بودن.منتظر شوهری شدم تا بیاد باهم بریم خونه مامانم. صبح هم برادر شوهرم و خانمش و پسرشون اومدن تبریک عید رو بگن و رفتند. بعداز ظهر با مامانم اینا رفتیم خونه ی مادربزرگم( مامان بابام. توی رمضان سکته کرد اونم توی مسجد و با زبان روزه،چند روزی رو بیمارستان بستری بود. خدا رو شکر که الان حالش بهتره)عمه هام و خونواده هاشون و عمو و زن عموهام همگی جمع بودند. خیلی شلوغ پلوغ بود و خوش گذشت. واسه شام با شوهری...
21 مرداد 1393

تولد آبجی دوستم

امروز عصر تولد سونیا جون(خواهر دوستم سوما)دعوت بودم.تولدش سه شنبه 4/3/ بود ولی بخاطر اینکه همه بتونن برن انداخته بود 5شنبه. اهورا رو گذاشتم پیش شوهری و آریا رو آماده کردم و با هم رفتیم. خیلی خیلی خوش گذشت و آریا جونم اصلا اذیت نکرد مامانیش رو. تولدت مبارک سونی جون. آریا در تولد  ...
5 تير 1393

جمعه 93/3/23

امروز هوا بارانی بود و ماهم رفتیم بیرون تا با ماشین یه دوری بزنیم و اگر مکان مناسبی پیدا شد بشینیم و نهارمون رو همونجا درست کنیم . ساعت 2ظهر بود ک ستاره زنگ زد و گفت با کل فامیل(از طرف بابام)قرار گذاشتیم که ساعت 4 بریم به دل طبیعت(یه روستایی به اسم سونج مابین جاده ی بوکان-سقز)اگه دوست دارین شما هم بیاید . ما هم گفتیم باشه ما میریم اونجا نهارمون رو میخوریم وآتیش رو درست میکنیم تا شما بیاید(موقعی ک زنگ زد نزدیک قشلاق بودیم)ما هم برگشتیم سمت بوکان. همین که رسیدیم اول شهر آبجیم دوباره زنگ زد و گفت قرارمون کنسل شده و عموی بابام نیم ساعت پیش فوت کردن. هیچی دیگه اومدیم خونه و نهارمون رو خوردیم. من بخاطر گل پسرام نتونستم برم مراسم ختم . خدا...
23 خرداد 1393

عروسی دختر عموم

93/3/6 عروسی دختر عموم بود.اهورا که از اول تا آخر مراسم خواب بود و آریا هم پسر خوبی بود .کلی رقصیدیم . خیلی خیلی خوش گذشت . آریامهریم کلی از عروسی خوشش اومده بودهمش میگفت:اَوجاریش بچین شایی(دوباره عروسی بریم) . اینم گل پسرک من ساعت 3و نیم نصفه شب بعداز عروسی.کماکان پرانرژی . شوبو جونم . دختر عموی گلم. برات آرزوی خوشبختی دارم. ...
7 خرداد 1393

چهل روزگی اهورا جونمون

امروز(93/2/25) بخاطر چهل روزگی اهورا جونم رفتیم خانه بهداشت.  وزن:5300 گرم قد:58سانتیمتر دور سر:37 بعد از خانه بهداشت رفتیم خونه ی بابام و مراسم حمام چهل روزگی رو بجا آوردیم. از دیروز اهورا شروع کرده ب خندیدن و وقتی باهاش حرف میزنیم میخنده   ...
25 ارديبهشت 1393

روز پدر و چهارمین سالگرد ازدواجمون

پدرم ، همسرم ،روزتان مبارک باد دلم تنگ شده واسه چهار سال قبل. واسه لباس عروسی که هر کاری میکنم به تنم نمیره،واسه وقتایی که تا ظهر میخوابیدم و... خدایا شکرت بخاطر همه چیزایی که دادی و ندادی و میخوای بدی.... تصمیم گرفتیم امروز رو خونه نباشیم و از طبیعت بهاری لذت ببریم. وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم سمت جاده ی سردشت . یه جای خوب پیدا کردیم واسه نشستن که هم کنار رودخونه بود و هم جای بازی برای آریای عزیزم داشت. شوهری آتیش روشن کرد و به من گفت که جوجه ها رو آماده کنم،رفتم سراغ سبد و هرچی گشتم ظرف جوجه ها رو پیدا نکردم ...... یادمون افتاد از فریزر درنیاوردیمشون  کلی ناراحت شدم و از دست خودم عصبانی...
23 ارديبهشت 1393

اهورا جونم اومد بغلمون

سلام ب همگی دوستای گلم ک جویای حالمون شدند(خدا رو شکر نگرانی نداریم). و سلام به آریامهر گلم که این مدت ک من بیمارستان بودم درک کرد و بدون من خیلی خیلی پسر خوبی بود و همه ازش تعریف میکردند که خیلی ماه و حرف گوش کن بوده و یه سلام دیگه به جوجوی 4روزه ی عزیزم. جمعه93/1/15 آریا رو بردم حمام و کلی باهم آب بازی کردیم.بعد از حمام حرف زدیم و بهش گفتم که فردا صبح من میرم بیمارستان که اهورا رو از شکمم بیارن بیرون پس وقتی بیدار شدی و من نبودم گریه نکن و پسر خوبی باش و آنا جونم اذیت نکن. خیلی راحت حرفامو فهمید و قبول کرد و چندتایی سوال ازم پرسید و کلی بوسم کرد و بغلم گرفت بعدش شیر خورد و خوابید.منم بغل گرفتمش و کنارش دراز کشیدم که خوابم ببره، تا ساع...
20 فروردين 1393

میلاد پیامبر اکرم(ص) مبارک

  امروز بمناسبت میلاد حضرت رسول اکرم خانواده ی برادرشوهرم رو دعوت کرده بودم بصرف نهار و شام  (دوست ندارم بعداز نهار برن و به همین خاطر واسه نهار و شام دعوت میکنم اکثرا). صبح ساعت 9 بیدار شدم و یه مقدار از کارهامو انجام دادم و صبحونه رو آماده کردم ( آقای شوهری خونه بود و مرخصی گرفته بود )خلاصه که آریامهر و باباییش بیدار شدن و صبحونه رو نوش جان کردیم ومنم خونه رو جارو کشیدم و تمیزکاری کردم و غذامونم روی گاز داشت قُل قُل میکرد. آقای آریامهر هم در کمد لباسا رو باز کرده بود و یه دست لباس گرفته بود دستش و میخواست که به قول خودش مامام تنش کنه، منم که مامام خوبی ام و حرفشو همیشه گوش میدم لباساشو عوض کردم. داشتم کارامو میکردم که یهو ...
25 دی 1392