بابایی رفته دوره آموزشی
سلام دردونه های من. گل پسرا ی نازنینم.
روز دوشنبه 1393/3/26 ساعت 5 صبح بابایی رفت ارومیه.(از طرف بانک فرستادنش واسه آموزش و آزمون شغلی).بیدار شدم و بدرقه اش کردم .خدا نگهدار و پشت و پناهش باشه ایشالله و ب سلامت برگرده.
صبح همون روز خاله ام زنگ زد و گفت که عصر خونه ی ما دعوتید بخاطر مراسم دخترش که تازه دنیا اومده.(دختر خاله ام 1393/2/2 دنیا اومد توی 6 ماهگی و ب لطف خدا زنده موند ولی تقریبا تا چهل روزگیش بیمارستان بستری بود تا یه کم کامل بشه و خداروشکر الان مشکلی نداره).
آماده شدم و با گل پسرا رفتیم خونه ی مامانم و بعداز نهار با بابام و ستاره رفتیم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 آماده بودیم و با مامانم و ستاره رفتیم خونه ی خاله. اولین بار بود دخترشو میدیدم،خیلی کوچولو بود در حدی که من میترسیدم بغل بگیرمش.اسمش رو هم دختر بزرگه ی خاله م که 4سالشه گذاشته دیلا.
اینم داداش مهیار کوچولوم و اهورا جونم بعداز مراسم
اینم دوتا داداشی ها بغل مامانیشون
بعداز مراسم برگشتیم خونه مامانم و دایی محمدم زنگ زد و گفت که میاد اونجا. با اومدن دایی آریا و کامیار کلی خوشحال شدند و با دایی جونم بازی کردند و بهشون خوش گذشت.آخر شب هم برگشتیم خونه ی خودمون .
صبح سه شنبه آماده شدیم و بابام اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی عمه کوچیکه م. عمه جون و بچه هاش خیلی اصرار کردند که شب خونشون بمونم و شب رو اونجا موندم. تا ساعت 2 نصفه شب توی حیاطشون نشستیم و حرف زدیم و بعد که هوا یه کم سرد شد رفتیم داخل و تا 7 و نیم صبح با عمه حرف میزدیم. خیلی شب خوبی بود. تا بعداز ظهر چهارشنبه خونه ی عمه جون بودیم
اهورا جونم خونه ی عمه
و از عمه خواهش کردم که اجازه بده نازیلا باهام بیاد و با نازیلا برگشتیم خونه .تا تمیزکاری کردم و خونه رو جمع و جور کردیم و شام درست کردیم ساعت شد 11شب.توی حیاط جا پهن کردیم و نشستیم شام و چای و میوه رو اونجا خوردیم و کلی با نازیلا حرف زدیم و خوش گذشت و تا 5ونیم صبح بیدار موندیم. من ساعت 9 بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم و صبحونه رو بردم حیاط و تقریبا نیمی از کارهای نهار و انجام دادم که نازیلا و بچه ها بیدار شدند و توی حیاط صبحونه خوردیم. خیلی چسبید.
آریا و نازی کلی بازی کردندو رقصیدند .
ساعت 1ونیم بود ک شوهری زنگ زد و گفت برمیگرده و احتمالا تا ساعت 5و نیم خونه است . خیلی خوشحال شدم که قراره یه روز زودتر برگرده.دلم براش تنگ شده بود.و جای خالیش خیلی احساس میشد.
عصر شوهری اومد و ساعت 7 با نازی رفتیم یه دوری اطراف زدیم و 9 یا 9:30 بود که نازی رو بردیم خونه شون.
جمعه هم جایی نرفتیم و خونه موندیم.