آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آریامهر و اهورا

چند کلمه ی خودمونی

آریامهر گلم سلام قربونت بشم. این مطلب رو فقط برای تو نوشتم عزیزتر از جانم. دیشب با بابایی جونت داشتیم حرف میزدیم در مورد اینکه اخلاق و رفتار اهورا تا چ حد شبیه شما میشه و مثل تو پسر خوب و حرف گوش کنی میشه یا نه و از این حرف ها و نگرانی های پدر و مادرانه. قیافه هاتونو که مطمئنم شبیه هم نیست چون از اولین سونویی ک از اهورا گرفتم و چون فاصله اش با اولین سونویی ک از شما گل پسر گرفتم بیشتر از دو سال نیست و بخوبی یادم میاد ،اصلا استخوان بندی و ستون فقرات و ایناش شبیه تو نبود. یه چیزی تو دلم میگه اهورا از تو تپل تره و شایدم یه کم قدش کوتاهتر باشه. اخلاقاتونم فکر نمیکنم مثل هم باشید،زمانی ک شما رو باردار بودم خونمون ارومیه بود و اکث...
21 آذر 1392

خدایا مواظب عزیزانم باش

سلام پسرک آریایی من.  پسر بزرگ و باهوش و فهمیده ی من.  الهی قربونت بشم،من بمیرم ولی تو جاییت درد نگیره. بازم نگرانم، میترسم، استرس دارم. نگران اینم ک نتونی یکی دیگه رو توی خونه ببینی ک بهش محبت بشه ولی بعد که ب رفتار و حرکات و حرفات فکر میکنم میبینم خیلی فهمیده تر از این حرفایی ولی باز میترسم که نتونم مثل قبل برات همبازی و مامان خوبی باشم. میترسم وقت کم بیارم.  آریامهر گلم،تاج سرم ، عزیزتر از جانم. دوستت دارم . ...
19 آذر 1392

این روزهای ما

امروز پایان 20 هفتگی من و اهورا بود. الان دقیقا بیست هفته دیگه مونده تا خونوادمون 4 نفره بشه. اریامهر خیلی پسر خوبیه، عاشق حرف گوش کنی هاشم. هرچیزی رو ک یه بار بهش میگم سریع میفهمه.هروقت میخوام بیام نت سریع میاد پیشم و میگه ( داده منه) یعنی مامان منم.بغلم میشینه و اکثرا فقط نگاه میکنه و به هیچی دست نمیزنه. میگم شکمت گنده شده چی توشه؟ میگه (نانه) یعنی غذا. وقتی ازش میپرسم مثلا موهات کو؟ دستشو سریع میذاره رو سرش و میگه (اَتا) یعنی اینجاست. همه ی اعضای بدن خودشو میشناسه و نشون میده و اعضای بدن اطرافیانش رو هم تشخیص میده. عاشق قایم باشک بازیه. میگم آریا کجایی؟ بلند میخنده یا جیغ میکشه و سریع فرار میکنه. بهش میگم اریا گاو...
8 آذر 1392

دیشب مهمونی بودیم

دیشب رفتیم خونه ی یکی از دوستای مشترک من و جاریم(بهمراه خانواده). خیلی خیلی به همه خوش گذشت و اریامهر با پسر عموش و بچه های میزبان خیلی بازی کرد. مثل همیشه اریامهرم ماه بود و حرف گوش کن. خیلی ازش راضیم. خدایا ممنونم بابت اینکه بهترین فرشته ات رو به آغوش من سپرده ای. خوب مواظبشم.
27 آبان 1392

آریامهر و باباش رفتن استخر

دیگه داره کم کم حسودیم میشه بهشون بخدا..... صبح که میرن ورزش و گردش و شب هم استخر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینا باهم خیلی بهشون خوش میگذره فداشون بشم الهی. دلم برا آریاییم تنگ میشه. الان یه ساعته نبوسیدمشو بغلش نکردم . عیب نداره من دوریشو تحمل میکنم چون با باباییش خیلی بهش خوش میگذره. امروز روز خوبی بود . خوش گذشت در کنار خانواده ...
24 آبان 1392

گردش پدر و پسری

امروز صبح بعد از اینکه صبحونه ی پدر و پسر و اماده کردم و خوردند، بابایی آریامهر آماده شد بره بیرون که آقای آریامهر عزیز طبق معمول لباساشو آورد که بله منم میرم با باباییم. هیچی دیگه بابایی گفت آماده شو میریم فوتبال. الانم بیرونن و من تنهام ، میخوام برم و کارای عقب مونده ام رو سرو سامان بدم. عاششششششششقتم پسر آریایی ام.
24 آبان 1392

بازگشتی دوباره

سلااااااااااااام (ببخشید بعد این همه مدت با پررویی تمام سلام میکنم ، من عادتم اینه ) دلیل تاخیرم رو هم الان میگم. نیمه دوم فروردین اسباب کشی کردیم و برگشتیم بوکان(خیلی خیلی ناراحت شدم واسه برگشتنمون)ولی بخاطر کار بابایی آریامهر که انتقالی داده بودن بوکان مجبور بودیم. وسایلمون رو بردیم خونه ی خودمون (ساخت قدیمی و بد و ...)ولی موقتی تا یه خونه ی دیگه بخریم از 12 اردیبهشت تا 19 تیر اونجا بودیم. خدا رو شکر کوچه ی پشت خونه ی مامان و بابام پیدا کردیم.قبلا توی همون کوچه سه پلاک اونورترش رو هم خریده بودیم هااا ولی مادر شوهر گرامیمون اونجا زندگی میکرد اونم تنهایی.خلاصه خونه ای که خریدیم ساختش قدیمی بود و راه پله اش تنگ و ب...
9 مهر 1392

اولین روز عید و تولد نازپسر من

سلام به همه ی دوستایی که بهم لطف داشتن و این مدت که نبودم حالمونو میپرسیدن و همه ی عزیزانی که برام کامنت گذاشتن دستشون درد نکنه . بیست و هشتم اسفند رفتیم بوکان و فرداش کارتهای دعوت تولد و جشن دندونی و جشن قدم آریامهر و بردیم دادیم دست مهمونا.   تولد عزیزم خیلی خوش گذشت .  آش دندونی رو که مامانم پخته بود و واقعا لذیذ بود. دستش درد نکنه .                     ...
17 فروردين 1392

سیزده بدر

سیزده بدرو با مامانم اینا رفتیم جاده برهان . خیلی خیلی به آریامهرم خوش گذشت . کلی توپ بازی مثل همیشه و گل بازی با دایی و خواب هم که دیگه این مواقع جایی نداره توی برنامه ی این شازده ی من . قربونش بشم که الان خودش خیلی راحت و به تنهایی راه میره و احساس غرور میکنه. کلا سیزده بدر روز خوبی بود ولی خستگی سیزده از تنمون در نیومد که ساعت 8 شب همون روز راه افتادیم و برگشتیم ارومیه. این 15 روزی که خونه ی مامانم بودم خیلی خوش گذشت به من و آریامهر. ...
17 فروردين 1392