آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

آریامهر و اهورا

روز کودک

امروز 16مهرماه بود و روز جهانی کودک. کودک دلبندم، امروز و هر روزت مبارک باشد هزاران بار.   صبح بچه های چندتا از مهدکودکا رو برده بودند راهپیمایی و کلی بهشون خوش گذشته بود. ...
16 مهر 1392

واقعا همه کاره شده

این پسرک من خیلی شیطون و بامزه شده . هرچیزی هم توی خونه خراب بشه یا نیاز به خاموش و روشن کردن داشته باشه، آریامهر آماده است.باور نمیکنین؟ اینم مدرک آریامهر درحال تعجب کردن به هنگامی که لپ تاب را روشن میکند. آریامهر از کار خود رضایت دارد. چیه ؟ کابینت آشپزخونه مشکل داره میخوام به بابام کمک کنم. نگاه نکنید هول میشم ،خرابکاری میکنم ، بابام دعوام میکنه   ...
14 مهر 1392

اریامهر در گذر این شش ماه که وبشو آپ نکردم

اول فروردین که براش تولد گرفتیم و جشن دندونی و جشن قدم( راه رفتن و دندون درآوردنش با تولدش همزمان شد). الان هشت تا مروارید درآورده و میتونه راحت همه چی بخوره. هروقت دندون درمی آورد کلی اذیت میشد خدا رو شکر واسه دندون هشتم زیاد اذیت نشد. قشنگ و راحت راه میره و میدوه. از وقتی برگشتیم بوکان دیگه باهاش کُردی حرف میزنیم، چندتا کلمه رو بخوبی میتونه بیان کنه: دنیا رو به من میده و میگه [ دایه ] و منم با تمام وجودم میگم جانم؟ خودشو واسه باباییش لوس میکنه و تند تند پشت سرهم میگه [بابه ]. به مامان من میگه [آیی] نمیدونم اینو از کجای اسم مامانم که آمنه ست پیدا میکنه. به کامیار و هر پسری که از خودش بزرگتر باشه میگه[قاقا]...
13 مهر 1392

عکس های آریامهر

  این چندوقتی که نبودم عکس های آریامهریم خیلی زیاد شدن و اونایی که دوست داشتم رو گذاشتم اینجا.     واسه دیدن عکس ها لطفا برید ادامه مطلب   این چندوقتی که نبودم عکس های آریامهریم خیلی زیاد شدن و اونایی که دوست داشتم رو گذاشتم اینجا. عشق گوشی داره،مخصوصا گوشی فکستنی این خواهر بنده   این عکس رو 28 فروردین گرفتم،شبش رفتیم عروسی دوستم که خیلی خوش گذشت به همه مون.     نوش جونت نازنین پسرم   بابای آریامهر اواخر اردیبهشت ماه کله ی قند عسلمو از ته تراشید بدونه اینکه من بفهمم و بابای آریامهر حسابی از دستم کتک خورد و منم کلی گریه کردم و اینم اول...
9 مهر 1392

بازگشتی دوباره

سلااااااااااااام (ببخشید بعد این همه مدت با پررویی تمام سلام میکنم ، من عادتم اینه ) دلیل تاخیرم رو هم الان میگم. نیمه دوم فروردین اسباب کشی کردیم و برگشتیم بوکان(خیلی خیلی ناراحت شدم واسه برگشتنمون)ولی بخاطر کار بابایی آریامهر که انتقالی داده بودن بوکان مجبور بودیم. وسایلمون رو بردیم خونه ی خودمون (ساخت قدیمی و بد و ...)ولی موقتی تا یه خونه ی دیگه بخریم از 12 اردیبهشت تا 19 تیر اونجا بودیم. خدا رو شکر کوچه ی پشت خونه ی مامان و بابام پیدا کردیم.قبلا توی همون کوچه سه پلاک اونورترش رو هم خریده بودیم هااا ولی مادر شوهر گرامیمون اونجا زندگی میکرد اونم تنهایی.خلاصه خونه ای که خریدیم ساختش قدیمی بود و راه پله اش تنگ و ب...
9 مهر 1392

اولین روز عید و تولد نازپسر من

سلام به همه ی دوستایی که بهم لطف داشتن و این مدت که نبودم حالمونو میپرسیدن و همه ی عزیزانی که برام کامنت گذاشتن دستشون درد نکنه . بیست و هشتم اسفند رفتیم بوکان و فرداش کارتهای دعوت تولد و جشن دندونی و جشن قدم آریامهر و بردیم دادیم دست مهمونا.   تولد عزیزم خیلی خوش گذشت .  آش دندونی رو که مامانم پخته بود و واقعا لذیذ بود. دستش درد نکنه .                     ...
17 فروردين 1392

سیزده بدر

سیزده بدرو با مامانم اینا رفتیم جاده برهان . خیلی خیلی به آریامهرم خوش گذشت . کلی توپ بازی مثل همیشه و گل بازی با دایی و خواب هم که دیگه این مواقع جایی نداره توی برنامه ی این شازده ی من . قربونش بشم که الان خودش خیلی راحت و به تنهایی راه میره و احساس غرور میکنه. کلا سیزده بدر روز خوبی بود ولی خستگی سیزده از تنمون در نیومد که ساعت 8 شب همون روز راه افتادیم و برگشتیم ارومیه. این 15 روزی که خونه ی مامانم بودم خیلی خوش گذشت به من و آریامهر. ...
17 فروردين 1392

بشکن بشکنه

واااااااای خدا جونم ممنونم بابت این پسرک باهوش. آریامهر عزیزم خیلی دوست دارم . دیشب سه تایی داشتیم ترانه میخوندیم و آریامهریم دست میزد و من و باباش بشکن میزدیم ، آریامهریم به ما نگاه کرد دید بشکن میزنیم شروع کرد به بشکن زدن . و اااااااااااااااااااااااای خدا جونم . اگه بدونید توی اون لحظه حس میکردم دنیا مال منه . فدای دونه دونه انگشتای ظریفت بشم عشق مامی. این روزا حسابی درگیر کارای خونه تکونی بودم و کارای تولد خوشگل پسرم. مامی فدات بشه جینگل من ، داری یک ساله میشی. یـــــــــــــــک سال با همه ی استرس و نگرانی بزرگ کردن یه نی نی ناز اونم با وجود یه مامان بی تجربه و کم سن . الان دارم از خوشحالی اشک میریزم. پسرک من یک ساله...
28 اسفند 1391