آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

آریامهر و اهورا

بابایی رفته دوره آموزشی

سلام دردونه های من. گل پسرا ی نازنینم. روز دوشنبه 1393/3/26 ساعت 5 صبح بابایی رفت ارومیه.(از طرف بانک فرستادنش واسه آموزش و آزمون شغلی).بیدار شدم و بدرقه اش کردم .خدا نگهدار و پشت و پناهش باشه ایشالله و ب سلامت برگرده. صبح همون روز خاله ام زنگ زد و گفت که عصر خونه ی ما دعوتید بخاطر مراسم دخترش که تازه دنیا اومده.(دختر خاله ام 1393/2/2 دنیا اومد توی 6 ماهگی و ب لطف خدا زنده موند ولی تقریبا تا چهل روزگیش بیمارستان بستری بود تا یه کم کامل بشه و خداروشکر الان مشکلی نداره). آماده شدم و با گل پسرا رفتیم خونه ی مامانم و بعداز نهار با بابام و ستاره رفتیم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 آماده بودیم و با مامانم و ستاره رفتیم خونه ی خال...
31 خرداد 1393

جمعه 93/3/23

امروز هوا بارانی بود و ماهم رفتیم بیرون تا با ماشین یه دوری بزنیم و اگر مکان مناسبی پیدا شد بشینیم و نهارمون رو همونجا درست کنیم . ساعت 2ظهر بود ک ستاره زنگ زد و گفت با کل فامیل(از طرف بابام)قرار گذاشتیم که ساعت 4 بریم به دل طبیعت(یه روستایی به اسم سونج مابین جاده ی بوکان-سقز)اگه دوست دارین شما هم بیاید . ما هم گفتیم باشه ما میریم اونجا نهارمون رو میخوریم وآتیش رو درست میکنیم تا شما بیاید(موقعی ک زنگ زد نزدیک قشلاق بودیم)ما هم برگشتیم سمت بوکان. همین که رسیدیم اول شهر آبجیم دوباره زنگ زد و گفت قرارمون کنسل شده و عموی بابام نیم ساعت پیش فوت کردن. هیچی دیگه اومدیم خونه و نهارمون رو خوردیم. من بخاطر گل پسرام نتونستم برم مراسم ختم . خدا...
23 خرداد 1393

5شنبه 93/3/22

دیروز عصر دختر عموم شوبو ک تازه ازدواج کرده با شوهرش اومدن خونمون و کلی خوشحال وذوق زده ام کردن. خیلی اصرار کردیم بیان داخل ولی قرار بود برن خونه ی عموم و قبول نکردن.واقعا از دیدن شوبو که بعد از مراسم عروسیشون ندیده بودمش خوشحال شدم.تاریخ عروسی(93/3/6). امروز مامانم واسه ی شام خونو اده ی عمه کوچیکه رو دعو ت کرده بود ک دور هم باشیم.  عصرش با شوهری رفتیم بیرون با ماشین یه دور زدیم که آریا همون اول خوابش برد. یه جایی توی دل طبیعت نشستیم و میوه خوردیم و برگشتیم خونه ی مامانم. اهورا جون در حال شیر خوردن بغل بابایی شبش دور هم شام خوردیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت تقریبا ساعت 1نصفه شب بود برگشتیم خونه ی خود...
22 خرداد 1393

واکسن دو ماهگی

91/3/18 امروز صبح بابایی اومد دنبالمون و با اهورا جوجه ام رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن دو ماهگی اهورایی مامان. خاله ستاره هم همراهمون اومد. قبل از اینکه بخوایم از خونه بیایم بیرون به اهورا قطره ی استامینوفن دادم تا کمتر درد بکشه و کمتر تب کنه..بابایی توی ماشین منتظرمون بود(طاقت گریه ی گل پسرا رو نداره ). اول وزن و قد و دور سر اهورا جونم رو اندازه گرفتن بعد بهش قطره ی فلج اطفال دادن و نوبت واکسن شد. بهم گفتن پای راستش  رو محکم بگیرم ولی دلم نمیومد زیاد فشارش بدم،خلاصه که واکسن اول رو زد و اهورا شروع کرد به گریه وبا هزار بدبختی آرومش کردم(شدت گریه اش هیچ موقع تا این حد نشده بود،دهانش رو بحد خیلی زیادی باز کرد موقع گ...
18 خرداد 1393

این روزهای من

این روزها یه حس عجیبی دارم. نمیدونم چیه. یه حسی شبیه خستگی، شبیه اینکه فقط میخوام روزام بگذره و بچه هام یه کم بزرگتر شن و وابستگیشون ب من کمتر بشه. بعضی روزا از وجودشون لذت میبرم. بعضی وقتام اذیتم میکنن. یه چند روزی بود آریا اخلاقش تغییر کرده بود. یه جورایی کوچولو شده بود. بهونه میگرفت و میخواست که بغل بگیریمش و تو خونه بگردونیمش غذا نمیخورد و خیلی لاغر شده بود .خیلی خودم رو کنترل میکردم که عصبانی نشم و بابایی هم خیلی کمک کرد ،خدا رو شکر موفق شدیم. دو سه روزیه که غذا خوردنش نسبتا خوب شده و کمتر بهونه میگیره. منم سعی میکنم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بازی کنم که ازم دلگیر نشه. خدا رو شکر اریا جونم حالش بهتره و سرماخوردگیش رفع شده.  ...
17 خرداد 1393

عکس .....

آدمک،نقاشی شده توسط آریای عزیزم عاشقتونم. با وجودتون نفس میکشم . سختیهاتون رو ب جون تحمل میکنم. دوستتون دارم ...
13 خرداد 1393