آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

آریامهر و اهورا

عید فطر

نمیدونم واسه چی هرسال عید فطر یه روز جلوتر از تاریخ تقویمه . چ حکمتیه و کدوم درسته نمیدونم ولی شهر ما و شهر های اطراف روز دوشنبه(روزی که عربستان عید اعلام کرده بود رو گفتند عید فطره).ادارات هم که تعطیل نبود. بیچاره بابام و شوهری بانک بودن.منتظر شوهری شدم تا بیاد باهم بریم خونه مامانم. صبح هم برادر شوهرم و خانمش و پسرشون اومدن تبریک عید رو بگن و رفتند. بعداز ظهر با مامانم اینا رفتیم خونه ی مادربزرگم( مامان بابام. توی رمضان سکته کرد اونم توی مسجد و با زبان روزه،چند روزی رو بیمارستان بستری بود. خدا رو شکر که الان حالش بهتره)عمه هام و خونواده هاشون و عمو و زن عموهام همگی جمع بودند. خیلی شلوغ پلوغ بود و خوش گذشت. واسه شام با شوهری...
21 مرداد 1393

تب اریا و بیمارستانی پر از هرج و مرج

سلام دوستای خوبم. مرسی ک ب فکرمونید و نگران. شکر خدا مشکلی نیست فقط من یه کم گرفتارم و وقتم کمه نمیرسم وبلاگم رو آپ کنم همین. سلام دردونکای من سلام خوشکلکام. پنجشنبه دوم مرداد مامانم شوبو رو پاگشا کرد و خونواده ی عموم و خونواده ی شوهر شوبو و خواهراش رو واسه افطار دعوت کرد. بعداز ظهرش من رفتم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 رفتم خونه بابام .مامانم طفلی خیلی زحمت کشیده بود و چند نوع غذا درست کرده بود که دستش درد نکنه واقعا همه چیز خوشمزه عالی و بی نقص بود.شب خوبی برای من نبود . آریا یه کم بیقراری میکرد و حس کردم مریضه و اهورا هم نمیخوابید و بهونه میگرفت.خلاصه مهمونا رفتن و ساعت تقریبا 4 بود که میخواستیم بخوابیم که آریا از خواب ...
21 مرداد 1393

معمولی و معمولی

سلام یه همگی دوستان عزیزم و گل پسرکای عزیزتر از جونم. این چند وقت تقریبا معمولی گذشت . مورد یا موضوع خاصی پیش نیومد جز اینکه تعمیرات خونه رو شروع کردیم و ب امید خدا قراره بریم اونجا زندگی کنیم.( زندگی با مادرشوهر خدایی وحشتناکه،یه ساله که تحمل میکنم دیگه طاقت ندارم، با مستاجر حرف زدیم و خواستیم خونه رو تخلیه کنه که گفت اگه برام خونه پیدا کنید میرم،بابای گلمم براش خونه پیدا کرد و خونه ی ما رو تخلیه کرد . از روز جمعه شروع کردیم ب تعمیرات و تغییرات . خدا بخواد دوباره مستقل میشم.آخ جون. اینجا رو هم میذاریم که مادر شوهر بمونه.) حالا بگم از خوشکلکام آریا جونم چهارتا دندونش همزمان دراومدن و 18 تا دندون داره الان.(البته این چه...
31 تير 1393

بدون عنوان

اهورا در حال نگاه کردن ب داداشی جونش... و اما اونطرف اتاق داداشی در حال بازی شنبه 93/4/7 بعداز ظهر با بابایی رفتیم پارک. آریا زور کرده بود که باید بالای شلوار جینش شلوار خونه رو بپوشه. کسی جلودارش نشد و پوشیدش. ...
7 تير 1393

آخرین جمعه قبل از ماه رمضان

صبح خونه بودیم و عصر ستاره زنگ زد و گفت که با عمه اینا بیرونیم و آش دوغ درست کردیم اگه دوست دارین شما هم بیاین. آماده شدیم و رفتیم سمتشون ،بعد از یک ساعت ترافیک سنگییییییییین رسیدیم. کمی نشستیم و آش دوغ و میوه و تخمه و چای خوردیم هوا که تاریک شد برگشتیم.توی راه پسر عموم ایوب زنگ زد ب ستاره و گفت که با شوبو میریم خونه ی شما. جلوی در خونه مامانم یه چند دقیقه ای ایستادیم و باهم حرف زدیم بعد من بخاطر پسرا که خوابشون میومد خداحافظی کردیم و اومدیم خونه خودمون.
6 تير 1393

تولد آبجی دوستم

امروز عصر تولد سونیا جون(خواهر دوستم سوما)دعوت بودم.تولدش سه شنبه 4/3/ بود ولی بخاطر اینکه همه بتونن برن انداخته بود 5شنبه. اهورا رو گذاشتم پیش شوهری و آریا رو آماده کردم و با هم رفتیم. خیلی خیلی خوش گذشت و آریا جونم اصلا اذیت نکرد مامانیش رو. تولدت مبارک سونی جون. آریا در تولد  ...
5 تير 1393

این چند روز

سه شنبه 93/4/3 رفتیم خونه ی جاریم و شام رو آماده کردیم و بردیم پارک شهرک خوردیم و آخر شب بعداز پارک تا ساعت 2و نیم نصفه شب با ماشین دور زدیم که خیلی خوش گذشت. چهارشنبه 93/4/4 عمه جونم گفت که میان خونه ی ما. خیلی خوشحال شدم. واسه نهار اومدن.عصر هم چای و تخمه رو برداشتیم بردیم پارک روبروی خونه مون خوردیم و بچه ها یه کم بازی کردند و اهورا توی کالسکه اش خواب بود.   اینم سرسره ی حلزونی که کلی خاطره ی بچگیم باهاش زنده میشه.یادش بخیر بعداز پارک نذاشتم برن خونه شون و برگشتیم خونه ی ما .وقتی رسیدیم خونه بازی ایران -بوسنی تازه شروع شده بود. حیف ...
5 تير 1393