ای شکمو
دیروز رفته بودم خرید زمستونی. توی راه برگشت برای آریامهر بامیه خریدم . نصفش رو نوش جان کرده بود و نصفش مونده بود که چشماش خمار میشد و خوابش میومد. این اقا شکموی من با چشم بسته بامیه میخورد.و هرکاری کردیم بامیه رو بهمون نمیداد. هیچی دیگه همونجوری بامیه بدست بغل جاریم خوابش برد. ...
نویسنده :
مامان سمیرا
10:10