آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

آریامهر و اهورا

کشتی

امشب کلی با بابایی کشتی گرفتی منم کلی بهتون خندیدم و تشویقت کردم آخرشم وقتی بابایی رو شکست دادی من اینجوری شدم  و گفتم آفرین قهرمان کوچولوی من. بابایی شبیه اینا شده بود عصر هم کلی با دایی جونی حرف زدی . فدای هردوتون بشم من. دایی جوون بهت میگفت که از طرف مهد قراره برن بادبادک بازی بالای کوه برده رش و کلی ذوق داشت . توهم مثل اینکه میدونستی دایی جوونی هیجان داره جیغ میزدی. ای یادش بخیر پارسال موقع جشن بادبادکها توی دلم بودی . یه چند روزی هم هست که سرتو میچرخونی وبالا پایینش میکنی ،انقدر شیرین میشی که نگو.منم امشب داشتم اداتو در میاوردم تو هم نگام میکردی و مثل من سرتو تکون میدادی.بابایی&...
24 مهر 1391

ای شیطون

پسرم دیروز صبح دوتایی رفتیم آتلیه که عکس بگیرن ازت ولی انقدر ورجه وورجه کردی و میخواستی به همه چی دست بزنی و بفهمی که چی به چیه و برات یه مکان تازه و جالب بود ، این دو ساعتی که اونجا بودیم فقط تونستیم دوتا عکس به دردبخور ازت بگیریم،آخرشم خسته شدی و نمیخندیدی و ما مجبور شدیم بعدازظهر بازم بریم. بعدازظهرهم یه ذره از صبح آرومتر بودی و باز همین آش بود وهمین کاسه.خلاصه که هرجوری بود ازت عکس گرفتن ،منم میخواستم باهات یه عکس داشته باشم ولی شما خوابت میومد.خوابوندمت و به حالت خوابیده با مامانی عکس گرفتی. فدای پسر شیطونم بشم الهی حالا قراره که بعد از ده پانزده روز عکسا رو بهمون بدن، هروقت بهمون دادن میذارمشون اینجا ...
23 مهر 1391

تنیس

مامان جوون امروز صبح با بابایی رفتیم باشگاه تنیس و تو اولین بارت بود که اونجا رو دیدی . از دیدن اونهمه توپ خیلی ذوق کردی و همش میخواستی بری توپها رو بگیری . الان یه مدته که از خودت صداهای بلند در میاری و جیغ میکشی وهمش میگی : ایّ ایّ ، امممممممممممممممما . فدات شم عسلم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس ببخشید یادم رفت ازت عکس بگیرم ، قول میدم دفعه ی بعدی یادم نره ...
21 مهر 1391

بادکنک

عزیزم الان توی روروکی و داری با بادکنک بازی میکنی ، عاشق بادکنک وتوپی ،مخصوصا اگه آبی باشه. بادکنکها رو با یه دستت میگیری و با دست دیگه ات میکشیش که صداش در بیاد، از صدای بادکنک هم خوشت میاد جینگیلی من. تازگیها یاد گرفتی با روروک راه بری . انقدر تند میری که نگو،من هرجا میرم بدو خودت رو بهم میرسونی.الهی من فدای پاهای کوچولوت بشم پسر عزیزم ...
20 مهر 1391

مامان آریامهر نوشته

عزیزم خدا رو شکر که امشب خوب خوابیدی،ببین وقتی بیدار شدی چقدر نازی. الان یه کم هوا سرد شده،شبا وقتی میخوابی برات سرهم میپوشم تا وقتی با پاهای کوچولوت پتو رو از روی بدن خوشکلت میبری کنار سرما نخوری    اینجا داری با بابایی حرف میزنی و میخندی ...
19 مهر 1391

بماند تا همیشه

 امروز اولین روزیه که اینجا رو ساختم. اینجا رو درست کردم تا ب هنگام پیری نیز یادم بماند لحظات زیبای با تو بودن را. امروز آریامهر عزیز من 5 ماه و 19 روز است که ب آغوشم آمده . 19مهر 91
19 مهر 1391