آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

آریامهر و اهورا

پسرم داره روی پای خودش می ایسته و مرد میشه

قربونت برم . عزیزم دیروز به شما غذا دادم و موقع غذاخوردن کلی باهم بازی کردیم و شما به لباسات غذا دادی و خلاصه که لباساتم سیر کردی ، منم  رفتم که برات لباسهای تمیز بیارم ( ناگفته نماند که آهنگهای نی نی کوچولو رو برات گذاشته بودم که شما خیلی دوسش داری ) وقتی اومدم دیدم رفتی جلوی تلویزیون و بلند شدی و رو پاهات ایستادی ( اگه من و شما تنها نبودیم میگفتم بابایی کمکت کرده ولی بابایی که خونه نبود ) من انقدر ذوق کردم . 10 دقیقه همونجوری داشتی به نی نی تلویزیون و من که قربون صدقه ات میرفتم نگاه میکردی و همونجوری وایساده بودی   بعدش کم کم خسته شدی   و افتادی زمین . البته خیلی حواسم بهت بود که دردت نگیره و با...
17 آبان 1391

عزیز دلم

فدات بشم مامان جان ببخشید که دیر اومدم تا برات بنویسم آخه از قبل عید قربان رفته بودیم خونه ی مامان جوون (مامان من). وای آریامهر چه کارا که با دایی جونی نمیکردید و چقدر ما رو میخندوندید. اخه داداش جوونم تو خودت کوچولویی ، آریامهرم میخوای بغل کنی ؟ چند روز پیش با مامان و بابام رفتیم طلافروشی که من طلا بگیرم بعد وقتی برمیگشتیم خونه ساعت ٥:٣٠ بود و موقع برگشتن دایی خان شما از مهد بود و رفتیم و دایی جونی رو از مهد برداشتیم ، به محض اینکه کامیار جونم سوار ماشین شد شما جیغ زدی و پریدی بغلش ، کامیارم از خداخواسته محکم بغلت کرده بود و برات حرف میزد خلاصه بعد از این که رسیدیم خونه شما بهونه گیری میکردی و گریه میکردی منم ازت عصبانی شدم و ب...
16 آبان 1391

تولد هفت ماهگیت مبارک شاپسرم

عزیز دلم ببخشید امروز انقدر درگیر دکتر رفتن و اینجور کارا بودم به خاطر کم خونی شما که یادم رفت پایان هفت ماهگی و ورودت به هشت ماهگی رو تبریک بگم. وای که چقدر زود میگذره،چشم رو هم بذارم میبینم که باید تولد هفت سالگیتو بگیرم . فدات شم گل پسرم .                                                                   &nb...
1 آبان 1391

مامان آریامهر نوشته

مامانی امروز صبح با هم رفتیم مرکز بهداشت برای کنترل ماهیانه ، خدا رو شکر همه چی خوب بود ولی شما قطره آهنت رو نمیخوری و بالا میاریش ، چند بار هم امتحان کردم وبه روشهای مختلف بهت دادم ولی بازم نخوردی و بالا آوردی . منم اینو به مرکز بهداشت گفتم و اونا بهم گفتن به خاطر کم خونی شما باید ببرمت پیش دکتر خودت تا برات یه شربتی یا هر چیزی که خودش میدونه بدمزه نیست وشما میتونی بخوری بهت بده منم برات وقت گرفتم و بعداز ظهر میریم پیش دکتر ببینیم چی میگه. مامانی خیلی نگرانتم ، ایشالله که هر چه زودتر کم خونیت رفع بشه. الانم برات عدس گذاشتم که بپزه و بهت بدم بخوری ، چون عدس آهن بالایی داره و شاید کم خونیتو جبران کنه، خدا رو شکر که عدس دوست داری...
1 آبان 1391

گل پسری

سلام گل پسر مامانی ، فدات شم جینگلکم. ماسالله ماشالله تازگیها خیلی شیطون شدی، از خوشحالی و ذوق بلند بلند جیغ میکشی، همش با روروکت اینور اونور میری و خونه رو به هم میریزی و همه جا اثر انگشتای کوچولوت رو میذاری واسه یادگاری که بله من دستم به همه جا میرسه . از همه مهمتر اینه که باید در اتاق خواب رو ببندم وگرنه یه ثانیه ای میرسی سروقت کتابای بابایی و میخوای پارشون کنی یا بخونیشون . خلاصه اینکه من فدات بشم که انقدر پر جنب و جوش و باهوشی. وای مامان بمیرم برات تازه یادم افتاد اولین زخم زندگیتم دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم با ناخنات روی دماغت رو زخمی کردی اینم عکسش دیروز صبح که من بیدار شدم شما هنوز بیدار...
30 مهر 1391

حمام و جاروبرقی

سلام عزیز دلم آخه پسرم چرا از صدای جاروبرقی میترسی، مگه ترس داره؟به خاطر این ترس شما من باید منتظر بمونم که بابایی بیاد شما رو نگهداره بعد من بتونم جارو بکشم . مامانی امروز باهم رفتیم حموم ولی تو میترسیدی بری داخل وان . منم مجبور شدم بابایی رو صدا کنم تا تو رو بگیره و من بتونم بشورمت . آخه میدونی چرا میترسیدی؟ چون دو  هفته  بود که حموم نرفته بودی. فدات بشم که بعد از حموم کردن نازتر از همیشه میشی.   ...
27 مهر 1391

خانه کتاب

سلام گل پسر نازم بعدازظهری باهم رفتیم خانه کتاب که نزدیکه مدرسه ایه که مامانی درس میخونه. برات دنبال یه کتابی میگشتم که به سادگی پاره نشه،کلی گشتیم و دوتا کتاب مناسب برات انتخاب کردم که هم آموزنده است و هم نقاشیهای خوشکل و مناسب تو داره وهم اینکه شعر داره. یه cd ترانه های کودکانه هم از همون خانه کتاب برات گرفتم ، از وقتی اومدیم خونه اونو برات گذاشتم رفتی جلوی تلویزیون همش داری تصاویرشو نگاه میکنی و از ذوق جیغ میکشی. فدای ذوق کردنت بشم دوست کوچولوم. عاشق خوردن موزی اینم یه عکس از اولین کتابات   ...
24 مهر 1391

پسرک بدغذای من

عزیز دلم یه چند وقتیه که خیلی بد غذا شدی،هرچی برات درست میکنم فقط یه قاشق میخوری گاهی وقتا بیشتر از یک ساعت میشینم تا غذاتو بخوری . با انواع بازی و اسباببازی سرگرمت میکنم تا یه قاشق بخوری. عزیز دل مامانی غذا بخور تا یه کم تپلی شی ،آخه اگه لاغر باشی مامانم دعوام میکنه خوب،میگه چرا به این بچه نمیرسی که تپل شه؟ ها چرا نمیخوری؟ منم مامان تو هستم و تو رو دعوا میکنم ها ...
24 مهر 1391