عزیز دلم
فدات بشم مامان جان ببخشید که دیر اومدم تا برات بنویسم آخه از قبل عید قربان رفته بودیم خونه ی مامان جوون (مامان من). وای آریامهر چه کارا که با دایی جونی نمیکردید و چقدر ما رو میخندوندید. اخه داداش جوونم تو خودت کوچولویی ، آریامهرم میخوای بغل کنی ؟
چند روز پیش با مامان و بابام رفتیم طلافروشی که من طلا بگیرم بعد وقتی برمیگشتیم خونه ساعت ٥:٣٠ بود و موقع برگشتن دایی خان شما از مهد بود و رفتیم و دایی جونی رو از مهد برداشتیم ، به محض اینکه کامیار جونم سوار ماشین شد شما جیغ زدی و پریدی بغلش ، کامیارم از خداخواسته محکم بغلت کرده بود و برات حرف میزد خلاصه بعد از این که رسیدیم خونه شما بهونه گیری میکردی و گریه میکردی منم ازت عصبانی شدم و با عصبانیت باهات حرف زدم آخه اصلا و به هیچ روشی نمیشد آرومت کرد . کامیار هم خیلی جدی و با عصبانیت اومد جلو و به مامانم گفت تو نمیدونی من چقدر آریامهرو دوست دارم ؟ مگه تو نمیدونی من فقط همین یه خواهرزاده رو دارم ؟ مگه نمیدونین من داییشم و ناراحت میشم؟ مام فکر کردیم که چی شده این اینجوری میگه ، بعد ادامه داد و گفت : شما چقدر منو دوست دارید منم به این اندازه آریامهرم رو دوست دارم و نبینم که یه بار دیگه ازش عصبانی بشید و بد باهاش حرف بزنید. تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و خان داداش ما از چی ناراحته .
الهی من فدای دلت بشم دایی کوچولو
اینم یه عکس خوشکل از دایی و خواهرزاده