عاشق داییشه
امروز صبح که رفتیم خونه ی آنا به قول آریا.
آقا آریای ما به محض اینکه صدای آیفونو شنید دوید جلوی آیفون تا ببینه کیه. و تا آقا کامیارو دید جیغ میزد و صداش میکرد. از خوشحالی رو پاهاش بند نبود.درو برای داییش باز کردیم و جناب کامیار هم که از اریا بدتر ،از پایین پله ها میگفت آریا؟ دایی جونت اومد.فدات بشم و قربونت برم و از این حرفا.
آریا میرفت پایین و کامیار میومد بالا. توی راه پله بهم رسیدن و کلی بغل گرفتن و بوسیدن و ذوق کردن.(یکی ندونه فکر میکنه دیر ی دیر همدیگرو میبینن ولی خیر فقط از روز 5شنبه باهم ملاقات نداشتن) حالا کاش تا اخر روز اینجوری بودن باهم ولی حیف که فقط همون چند دقیقه ی اول دیدارشونه و بعد....... مامان ب آریا بگو آهن رباهام رو بده. سمیرا این آهن ربای منو از آریا بگیر بهش اسباب بازی بده و این داستان ادامه دارد تا هنگام خداحافظی که باز دایی مهربان وخواهرزاده ی عزیز از هم دل نمیکنن.
و این است داستان همیشگی ما در خانه ی پدری