ای شکمو
دیروز رفته بودم خرید زمستونی. توی راه برگشت برای آریامهر بامیه خریدم . نصفش رو نوش جان کرده بود و نصفش مونده بود که چشماش خمار میشد و خوابش میومد. این اقا شکموی من با چشم بسته بامیه میخورد.و هرکاری کردیم بامیه رو بهمون نمیداد.
هیچی دیگه همونجوری بامیه بدست بغل جاریم خوابش برد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی