آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

آریامهر و اهورا

معمولی و معمولی

سلام یه همگی دوستان عزیزم و گل پسرکای عزیزتر از جونم. این چند وقت تقریبا معمولی گذشت . مورد یا موضوع خاصی پیش نیومد جز اینکه تعمیرات خونه رو شروع کردیم و ب امید خدا قراره بریم اونجا زندگی کنیم.( زندگی با مادرشوهر خدایی وحشتناکه،یه ساله که تحمل میکنم دیگه طاقت ندارم، با مستاجر حرف زدیم و خواستیم خونه رو تخلیه کنه که گفت اگه برام خونه پیدا کنید میرم،بابای گلمم براش خونه پیدا کرد و خونه ی ما رو تخلیه کرد . از روز جمعه شروع کردیم ب تعمیرات و تغییرات . خدا بخواد دوباره مستقل میشم.آخ جون. اینجا رو هم میذاریم که مادر شوهر بمونه.) حالا بگم از خوشکلکام آریا جونم چهارتا دندونش همزمان دراومدن و 18 تا دندون داره الان.(البته این چه...
31 تير 1393

بدون عنوان

اهورا در حال نگاه کردن ب داداشی جونش... و اما اونطرف اتاق داداشی در حال بازی شنبه 93/4/7 بعداز ظهر با بابایی رفتیم پارک. آریا زور کرده بود که باید بالای شلوار جینش شلوار خونه رو بپوشه. کسی جلودارش نشد و پوشیدش. ...
7 تير 1393

آخرین جمعه قبل از ماه رمضان

صبح خونه بودیم و عصر ستاره زنگ زد و گفت که با عمه اینا بیرونیم و آش دوغ درست کردیم اگه دوست دارین شما هم بیاین. آماده شدیم و رفتیم سمتشون ،بعد از یک ساعت ترافیک سنگییییییییین رسیدیم. کمی نشستیم و آش دوغ و میوه و تخمه و چای خوردیم هوا که تاریک شد برگشتیم.توی راه پسر عموم ایوب زنگ زد ب ستاره و گفت که با شوبو میریم خونه ی شما. جلوی در خونه مامانم یه چند دقیقه ای ایستادیم و باهم حرف زدیم بعد من بخاطر پسرا که خوابشون میومد خداحافظی کردیم و اومدیم خونه خودمون.
6 تير 1393

تولد آبجی دوستم

امروز عصر تولد سونیا جون(خواهر دوستم سوما)دعوت بودم.تولدش سه شنبه 4/3/ بود ولی بخاطر اینکه همه بتونن برن انداخته بود 5شنبه. اهورا رو گذاشتم پیش شوهری و آریا رو آماده کردم و با هم رفتیم. خیلی خیلی خوش گذشت و آریا جونم اصلا اذیت نکرد مامانیش رو. تولدت مبارک سونی جون. آریا در تولد  ...
5 تير 1393

این چند روز

سه شنبه 93/4/3 رفتیم خونه ی جاریم و شام رو آماده کردیم و بردیم پارک شهرک خوردیم و آخر شب بعداز پارک تا ساعت 2و نیم نصفه شب با ماشین دور زدیم که خیلی خوش گذشت. چهارشنبه 93/4/4 عمه جونم گفت که میان خونه ی ما. خیلی خوشحال شدم. واسه نهار اومدن.عصر هم چای و تخمه رو برداشتیم بردیم پارک روبروی خونه مون خوردیم و بچه ها یه کم بازی کردند و اهورا توی کالسکه اش خواب بود.   اینم سرسره ی حلزونی که کلی خاطره ی بچگیم باهاش زنده میشه.یادش بخیر بعداز پارک نذاشتم برن خونه شون و برگشتیم خونه ی ما .وقتی رسیدیم خونه بازی ایران -بوسنی تازه شروع شده بود. حیف ...
5 تير 1393

بابایی رفته دوره آموزشی

سلام دردونه های من. گل پسرا ی نازنینم. روز دوشنبه 1393/3/26 ساعت 5 صبح بابایی رفت ارومیه.(از طرف بانک فرستادنش واسه آموزش و آزمون شغلی).بیدار شدم و بدرقه اش کردم .خدا نگهدار و پشت و پناهش باشه ایشالله و ب سلامت برگرده. صبح همون روز خاله ام زنگ زد و گفت که عصر خونه ی ما دعوتید بخاطر مراسم دخترش که تازه دنیا اومده.(دختر خاله ام 1393/2/2 دنیا اومد توی 6 ماهگی و ب لطف خدا زنده موند ولی تقریبا تا چهل روزگیش بیمارستان بستری بود تا یه کم کامل بشه و خداروشکر الان مشکلی نداره). آماده شدم و با گل پسرا رفتیم خونه ی مامانم و بعداز نهار با بابام و ستاره رفتیم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 آماده بودیم و با مامانم و ستاره رفتیم خونه ی خال...
31 خرداد 1393

جمعه 93/3/23

امروز هوا بارانی بود و ماهم رفتیم بیرون تا با ماشین یه دوری بزنیم و اگر مکان مناسبی پیدا شد بشینیم و نهارمون رو همونجا درست کنیم . ساعت 2ظهر بود ک ستاره زنگ زد و گفت با کل فامیل(از طرف بابام)قرار گذاشتیم که ساعت 4 بریم به دل طبیعت(یه روستایی به اسم سونج مابین جاده ی بوکان-سقز)اگه دوست دارین شما هم بیاید . ما هم گفتیم باشه ما میریم اونجا نهارمون رو میخوریم وآتیش رو درست میکنیم تا شما بیاید(موقعی ک زنگ زد نزدیک قشلاق بودیم)ما هم برگشتیم سمت بوکان. همین که رسیدیم اول شهر آبجیم دوباره زنگ زد و گفت قرارمون کنسل شده و عموی بابام نیم ساعت پیش فوت کردن. هیچی دیگه اومدیم خونه و نهارمون رو خوردیم. من بخاطر گل پسرام نتونستم برم مراسم ختم . خدا...
23 خرداد 1393

5شنبه 93/3/22

دیروز عصر دختر عموم شوبو ک تازه ازدواج کرده با شوهرش اومدن خونمون و کلی خوشحال وذوق زده ام کردن. خیلی اصرار کردیم بیان داخل ولی قرار بود برن خونه ی عموم و قبول نکردن.واقعا از دیدن شوبو که بعد از مراسم عروسیشون ندیده بودمش خوشحال شدم.تاریخ عروسی(93/3/6). امروز مامانم واسه ی شام خونو اده ی عمه کوچیکه رو دعو ت کرده بود ک دور هم باشیم.  عصرش با شوهری رفتیم بیرون با ماشین یه دور زدیم که آریا همون اول خوابش برد. یه جایی توی دل طبیعت نشستیم و میوه خوردیم و برگشتیم خونه ی مامانم. اهورا جون در حال شیر خوردن بغل بابایی شبش دور هم شام خوردیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت تقریبا ساعت 1نصفه شب بود برگشتیم خونه ی خود...
22 خرداد 1393