آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 21 روز سن داره

آریامهر و اهورا

مادرانه

سلام گل پسر مامان الهی من فدات بشم عزیز دلم . آریامهر اگه بدونی چقدر بوی بدنت رو دوست دارم مخصوصا وقتی سینه خیز میری اینور اونور و خسته میشی و عرق میکنی ، وای دهنم آب افتاد ، انقدر خوشبویی که اگه هزار ساعت هم بوت کنم سیر نمیشم .  نمیدونم این چه بوییه که از بهترین ادکلنهای دنیا هم بهتره . پسرک خوشبوی شیطون من خیلی دوست دارم عزیزم . کاش همیشه پسر کوچولوی مامان باقی بمونی و من رو با بوی تنت غرق در شادی و شعف کنی . عااااااااااااااااااشقتم آریامهر ...
20 آبان 1391

شیطنت های گل پسر تموم نمیشه

سلام گلم عزیز دل مامان شما خسته نمیشی انقدر منو ذوق زده میکنی نمیگی اخه مامانم گناه داره یهو سکته میکنه از خوشحالی؟ امروز که اول صبح بهت میگفتم دست دستی و بهت دست زدن یاد میدادم وشما تکرار میکردی و کف میزدی خیلی خوشحال شدم . بعدشم که باهات دالی بازی کردم و شما کلی کله ات رو برام چرخوندی و خندیدی گل پسرم از کتاب نی نی ها خسته شده و رفته سراغ جزوه های باباش   مامان آریامهر:مامانی جزوه های بابا خوشمزه ان؟ آریامهر:نه مامان خیلی تلخن ...
18 آبان 1391

کارای آریامهر در ماه هشتم زندگی

سلام گل پسر مامان ببخش که دیر به دیر برات مطلب میزارم آخه یه چند روزیه که اومدیم زادگاه مامان و بابا و دسترسی به اینترنت نداشتم . سعی میکنم چیزایی که یادم میاد رو تا حدودی بنویسم. 91/8/18 امروز از اول صبح کلی شلوغ کاری کردیم  بعداز مدتها تلاش بالاخره تونستی از اون تک پله آشپزخونه بالا بیای آفرین گل پسر!!!!!!!!!!!!!   بعد رفتی  سراغ سیم و کابلهای لپتاپ و کلی خرابکای و شیطنت کردی و تو خونه یه  گردش مفصل کردی و بین همه ی صندلی های غذاخوری مارپیچی و به صورت سینه خیز رفتی و آشچزخونه هم که میتونستی بری و حسابی واسه خودت کیف کردی. ...
18 آبان 1391

پسرم داره روی پای خودش می ایسته و مرد میشه

قربونت برم . عزیزم دیروز به شما غذا دادم و موقع غذاخوردن کلی باهم بازی کردیم و شما به لباسات غذا دادی و خلاصه که لباساتم سیر کردی ، منم  رفتم که برات لباسهای تمیز بیارم ( ناگفته نماند که آهنگهای نی نی کوچولو رو برات گذاشته بودم که شما خیلی دوسش داری ) وقتی اومدم دیدم رفتی جلوی تلویزیون و بلند شدی و رو پاهات ایستادی ( اگه من و شما تنها نبودیم میگفتم بابایی کمکت کرده ولی بابایی که خونه نبود ) من انقدر ذوق کردم . 10 دقیقه همونجوری داشتی به نی نی تلویزیون و من که قربون صدقه ات میرفتم نگاه میکردی و همونجوری وایساده بودی   بعدش کم کم خسته شدی   و افتادی زمین . البته خیلی حواسم بهت بود که دردت نگیره و با...
17 آبان 1391

عزیز دلم

فدات بشم مامان جان ببخشید که دیر اومدم تا برات بنویسم آخه از قبل عید قربان رفته بودیم خونه ی مامان جوون (مامان من). وای آریامهر چه کارا که با دایی جونی نمیکردید و چقدر ما رو میخندوندید. اخه داداش جوونم تو خودت کوچولویی ، آریامهرم میخوای بغل کنی ؟ چند روز پیش با مامان و بابام رفتیم طلافروشی که من طلا بگیرم بعد وقتی برمیگشتیم خونه ساعت ٥:٣٠ بود و موقع برگشتن دایی خان شما از مهد بود و رفتیم و دایی جونی رو از مهد برداشتیم ، به محض اینکه کامیار جونم سوار ماشین شد شما جیغ زدی و پریدی بغلش ، کامیارم از خداخواسته محکم بغلت کرده بود و برات حرف میزد خلاصه بعد از این که رسیدیم خونه شما بهونه گیری میکردی و گریه میکردی منم ازت عصبانی شدم و ب...
16 آبان 1391

تولد هفت ماهگیت مبارک شاپسرم

عزیز دلم ببخشید امروز انقدر درگیر دکتر رفتن و اینجور کارا بودم به خاطر کم خونی شما که یادم رفت پایان هفت ماهگی و ورودت به هشت ماهگی رو تبریک بگم. وای که چقدر زود میگذره،چشم رو هم بذارم میبینم که باید تولد هفت سالگیتو بگیرم . فدات شم گل پسرم .                                                                   &nb...
1 آبان 1391

مامان آریامهر نوشته

مامانی امروز صبح با هم رفتیم مرکز بهداشت برای کنترل ماهیانه ، خدا رو شکر همه چی خوب بود ولی شما قطره آهنت رو نمیخوری و بالا میاریش ، چند بار هم امتحان کردم وبه روشهای مختلف بهت دادم ولی بازم نخوردی و بالا آوردی . منم اینو به مرکز بهداشت گفتم و اونا بهم گفتن به خاطر کم خونی شما باید ببرمت پیش دکتر خودت تا برات یه شربتی یا هر چیزی که خودش میدونه بدمزه نیست وشما میتونی بخوری بهت بده منم برات وقت گرفتم و بعداز ظهر میریم پیش دکتر ببینیم چی میگه. مامانی خیلی نگرانتم ، ایشالله که هر چه زودتر کم خونیت رفع بشه. الانم برات عدس گذاشتم که بپزه و بهت بدم بخوری ، چون عدس آهن بالایی داره و شاید کم خونیتو جبران کنه، خدا رو شکر که عدس دوست داری...
1 آبان 1391

گل پسری

سلام گل پسر مامانی ، فدات شم جینگلکم. ماسالله ماشالله تازگیها خیلی شیطون شدی، از خوشحالی و ذوق بلند بلند جیغ میکشی، همش با روروکت اینور اونور میری و خونه رو به هم میریزی و همه جا اثر انگشتای کوچولوت رو میذاری واسه یادگاری که بله من دستم به همه جا میرسه . از همه مهمتر اینه که باید در اتاق خواب رو ببندم وگرنه یه ثانیه ای میرسی سروقت کتابای بابایی و میخوای پارشون کنی یا بخونیشون . خلاصه اینکه من فدات بشم که انقدر پر جنب و جوش و باهوشی. وای مامان بمیرم برات تازه یادم افتاد اولین زخم زندگیتم دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم با ناخنات روی دماغت رو زخمی کردی اینم عکسش دیروز صبح که من بیدار شدم شما هنوز بیدار...
30 مهر 1391